امروز عاشوراست و سالروز قیامی که اینک بی آنکه به معنا و پیام آن بنگریم در پی ظواهر دنیوی آن هستیم. مشغول مراسمی هستیم که هر سال بر جلال و عظمتش افزوده و از بار معنوی آن کاسته می شود. بر آن شدم که پیامی از عاشورا را از یکی از بزرگان نقل کنم و چه کسی بهتر از دکتر علی شریعتی.
«... و شهید یعنی حاضر، کسانی که مرگ سرخ را به دست خویش به عنوان نشان دادن عشق خویش به حقیقتی که دارد میمیرد و به عنوان تنها سلاح برای جهاد در راه ارزشهای بزرگی که دارد مسخ میشود انتخاب میکنند، شهیدند حی و حاضر و شاهد و ناظرند، نه تنها در پیشگاه خدا که در پیشگاه خلق نیز و در هر عصری و قرنی و هر زمان و زمینی. و آنها که تن به هر ذلتی میدهند تا زنده بمانند، مردههای خاموش و پلید تاریخند، و ببینید که آیا کسانی که سخاوتمندانه با حسین (ع) به قتلگاه خویش آمدهاند و مرگ خویش را انتخاب کردهاند، در حالی که صدها گریزگاه آبرومندانه برای ماندنشان بود، و صدها توجیه شرعی و دینی برای زنده ماندنشان بود، توجیه و تاویل نکردهاند و مردهاند، اینها زنده هستند؟ آیا آنها که برای ماندشان تن به ذلت و پستی رها کردن حسین (ع) و تحمل کردن یزید دادند؟ کدام هنوز زندهاند؟
هرکس زنده بودن را فقط در یک لش متحرک نمیبیند، زنده بودن و شاهد بودن حسین (ع) را با همه وجودش میبیند، حس میکند و مرگ کسانی را که به ذلتها تن دادهاند، تا زنده بمانند، میبیند.
آنها نشان دادند، شهید نشان میدهد و میآموزد و پیام میدهد که در برابر ظلم و ستم، ای کسانی که میپندارید: «نتوانستن از جهاد معاف میکند»، و ای کسانی که میگویید: «پیروزی بر خصم هنگامی تحقق دارد که بر خصم غلبه شود»، نه! شهید انسانی است که در عصر نتوانستن و غلبه نیافتن، با مرگ خویش بر دشمن پیروز میشود و اگر دشمنش را نمیکشد، رسوا میکند.
و شهید قلب تاریخ است، همچنانکه قلب به رگهای خشک اندام، خون، حیات و زندگی میدهد. جامعهای که رو به مردن میرود، جامعهای که فرزندانش ایمان خویش را به خویش از دست دادهاند و جامعهای که به مرگ تدریجی گرفتار است، جامعهای که تسلیم را تمکین کرده است، جامعهای که احساس مسؤولیت را از یاد برده است، و جامعهای که اعتقاد به انسان بودن را در خود باخته است، و تاریخی که از حیات و جنبش و حرکت و زایش بازمانده است، شهید همچون قلبی، به اندامهای خشک مرده بیرمق این جامعه، خون خویش را میرساند و بزرگترین معجزه شهادتش این است که به یک نسل، ایمان جدید به خویشتن را میبخشد. شهید حاضر است و همیشه جاوید.
کی غایب است؟ حسین (ع) یک درس بزرگتر ازشهادتش به ما داده است و آن نیمهتمام گذاشتن حج و به سوی شهادت رفتن است. حجی که همه اسلافش، اجدادش، جدش و پدرش برای احیای این سنت، جهاد کردند. این حج را نیمهتمام میگذارد و شهادت را انتخاب میکند، مراسم حج را به پایان نمیبرد تا به همه حجگزاران تاریخ، نمازگزاران تاریخ، مؤمنان به سنت ابراهیم، بیاموزد که اگر امامت نباشد، اگر رهبری نباشد، اگر هدف نباشد، اگر حسین (ع) نباشد و اگر یزید باشد، چرخیدن بر گرد خانه خدا، با خانه بت، مساوی است. در آن لحظه که حسین (ع) حج را نیمهتمام گذاشت و آهنگ کربلا کرد، کسانی که به طواف، همچنان در غیبت حسین، ادامه دادند، مساوی هستند با کسانی که در همان حال، بر گرد کاخ سبز معاویه در طواف بودند، زیرا شهید که حاضر نیست در همه صحنههای حق و باطل، در همه جهادهای میان ظلم و عدل، شاهد است، حضور دارد، میخواهد با حضورش این پیام را به همه انسانها بدهد که وقتی در صحنه نیستی، وقتی از صحنه حق و باطل زمان خویش غایبی، هرکجا که خواهی باش! وقتی در صحنه حق و باطل نیستی، وقتی که شاهد عصر خودت و شهید حق و باطل جامعهات نیستی، هرکجا که میخواهی باشد، چه به نماز ایستاده باشی، چه به شراب نشسته باشی، هر دو یکی است. شهادت «حضور در صحنه حق و باطل همیشه تاریخ» است. و غیبت؟! آنهایی که حسین (ع) را تنها گذاشتند و از حضور و شرکت و شهادت غایب شدند، اینها همه با هم برابرند، هرسه یکیاند: چه آنهایی که حسین (ع) را تنها گذاشتند تا ابزار دست یزید باشد و مزدور او، و چه آنهایی که در هوای بهشت، به کنج خلوت عبادت خزیدند و با فراغت و امنیت، حسین (ع) را تنها گذاشتند و از درد سر حق و باطل کنار کشیدند و در گوشه محرابها و زاویه خانهها به عبادت خدا پرداختند و چه آنهایی که مرعوب زور شدند و خاموش ماندند. زیرا در آنجا که حسین(ع) حضور دارد ـ و در هر قرنی و عصری حسین (ع) حضور دارد ـ هرکس که در صحنه او نیست، هرکجا که هست، یکی است، مؤمن و کافر، جانی و زاهد، یکی است. این است معنا این اصل تشیع که قبول هر عملی یعنی ارزش هر عملی به امامت و به رهبری و به ولایت بستگی دارد! اگر او نباشد، همه چیز بیمعناست و میبینیم که هست. اکنون حسین حضور خودش را در همه عصرها و در برابر همه نسلها، در همه جنگها و در همه جهادها، در همه صحنههای زمین و زمان اعلام کرده است، در کربلا مرده است تا در همه نسلها و عصرها بعثت کند. و تو، و من، ما باید بر مصیبت خویش بگرییم که حضور نداریم. آری، هر انقلابی دو چهره دارد؛ خون و پیام! رسالت نخستین را حسین(ع) و یارانش امروز گزاردند، رسالت خون را، رسالت دوم، رسالت پیام است. پیام شهادت را به گوش دنیا رساندن است. زبان گویای خونهای جوشان و تنهای خاموش، در میان مردگان متحرک بودن است. رسالت پیام از امروز عصر آغاز میشود. این رسالت بر دوشهای ظریف یک زن، «زینب» (س)! ـ زنی که مردانگی در رکاب او جوانمردی آموخته است! ـ و رسالت زینب (س) دشوارتر و سنگینتر از رسالت برادرش. آنهایی که گستاخی آن را دارند که مرگ خویش را انتخاب کنند، تنها به یک انتخاب بزرگ دست زدهاند، اما کار آنها که از آن پس زنده میمانند دشوار است و سنگین. و زینب مانده است، کاروان اسیران در پیاش، وصفهای دشمن، تا افق، در پیش راهش، و رسالت رساندن پیام برادر بر دوشش، وارد شهر میشود، از صحنه برمیگردد، آن باغهای سرخ شهادت را پشت سر گذاشته و از پیراهنش بوی گلهای سرخ به مشام میرسد، وارد شهر جنایت، پایتخت قدرت، پایتخت ستم و جلادی شده است، آرام، پیروز، سراپا افتخار، بر سر قدرت و قساوت، بر سر بردگان مزدور، و جلادان و بردگان استعمار و استبداد فریاد میزند: «سپاس خداوند را که این همه کرامت و این همه عزت به خاندان ما عطا کرد: افتخار نبوت، افتخار شهادت...» زینب رسالت رساندن پیام شهیدان زنده اما خاموش را به دوش گرفته است، زیرا پس از شهیدان او به جا مانده است و اوست که باید زبان کسانی باشد که به تیغ جلادان زبانشان برده است. اگر یک خون پیام نداشته باشد، در تاریخ گنگ میماند و اگر یک خون پیام خویش را به همه نسلها نگذارد، جلاد، شهید را در حصار یک عصر و یک زمان محبوس کرده است. اگر زینب پیام کربلا را به تاریخ باز نگوید، کربلا در تاریخ میماند، و کسانی که به این پیام نیازمندند از آن محروم میمانند، و کسانی که با خون خویش، با همه نسلها سخن میگویند، سخنشان را کسی نمیشنود. این است که رسالت زینب سنگین و دشوار است. رسالت زینب پیامی است به همه انسانها، به همه کسانی که بر مرگ حسین(ع) میگریند و به همه کسانی که در آستانه حسین سر به خضوع و ایمان فرود آوردهاند، و به همه کسانی که پیام حسین(ع) را که «زندگی هیچ نیست جز عقیده و جهاد» معترفند؛ پیام زینب به آنهاست که: «ای همه! ای هرکه با این خاندان پیوند و پیمانداری، و ای هرکس که به پیام محمد مؤمنی، خود بیندیش، انتخاب کن! در هر عصری و در هر نسلی و در هر سرزمینی که آمدهای، پیام شهیدان کربلا را بشنو، بشنو که گفتهاند: کسانی میتوانند خوب زندگی کنند که میتوانند خوب بمیرند. بگو ای همه کسانی که به پیام توحید، به پیام قرآن، و به راه علی (ع) و خاندان او معتقدید، خاندان ما پیامشان به شما، ای همه کسانی که پس از ما میآیید، این است که این خاندانی است که هم هنر خوب مردن را، زیرا هرکس آنچنان میمیرد که زندگی میکند. و پیام اوست به همه بشریت که اگر دین دارید، «دین» و اگر ندارید «حریت» ـ آزادگی بشر ـ مسؤولیتی بر دوش شما نهاده است که به عنوان یک انسان دیندار، یا انسان آزاده، شاهد زمان خود و شهید حق و باطلی که در عصر خود درگیر است، باشید که شهیدان ما ناظرند، آگاهند، زندهاند و همیشه حاضرند و نمونه عملاند و الگویاند و گواه حق و باطل و سرگذشت و سرنوشت انساناند.» و شهید، یعنی به همه این معانی. هر انقلابی دو چهره دارد: خون و پیام و هرکسی اگر مسؤولیت پذیرفتن حق را انتخاب کرده است و هر کسی که میداند مسؤولیت شیعه بودن یعنی چه، مسؤولیت آزاده انسان بودن یعنی چه، باید بداند که در نبرد همیشه تاریخ و همیشه زمان و همه جای زمین ـ که همه صحنهها کربلاست، و همه ماهها محرم و همه روزها عاشورا ـ باید انتخاب کنند: یا خون را، یا پیام را، یا حسین بودن یا زینب بودن را، یا آنچنان مردن را، یا اینچنین ماندن را ... »
مطلب از این سایت گرفته شده است. مطلب کامل را میتوانید در آنجا بخوانید.
«دین همان است که خداوند به انسان آموخت تا انسان او را بشناسد»
بعد از چند روز غیبت و به علت آنکه سرم شلوغ بود و وقت نمی کردم به اینترنت سری بزنم، نشد بنویسم. به نوشته های گذشته که نگاه کردم، دیدم نظم آنچنانی وجود ندارد. گفتم بد نیست نوشتن در بابی را با نظم بیشتری آغاز کنم و با مبحثی در دین شروع کردم.
بعد از آنکه انسان با مراجعه به فطرتش و پذیرفتن حقایق وجود خدا را پذیرفت و دانست که خلق شدنش بیهوده نیست و باید در سیر کمال خوش حرکت کند تا به کمال غایی اش برسد، این نکته بزرگترین سوال است که چگونه می توان این سیر کمال را یافت و در آن حرکت کرد؟
به لحاظ عقلی، هیچ انسانی نمی تواند ادعا کند که که تمام وجوه ظاهری و باطنی انسانی را می شناسد و بر آن واقف است. چرا که اولا محدودیت های مادی این اجازه را به او نمی دهد و ثانیا به نظر می رسد ظرفیت انسان بسیار بیشتر از آن چیزی است که یک انسان و یا چندین انسان در دوره های مختلف بتوانند ماهیت آنرا کامل آشکار کنند. پس اینکه انسانی بخواهد برای دیگر انسانها راه کمال را معلوم کند، عقلا باطل است و لازم است خالق انسان و آنکه احسن الخالقین را آفرید تا فرشتگان بر او سجده کنند، راه کمال را برایش معلوم کند. چرا که عقلا هم کسی که چیزی را آفریده از ظرفیت ها و محدودیتهای او مطلع است و کسی که بخواهد به آنجایی برسد که از کمال وجودی مخلوقی آگاه شود یا باید دارای علمی برابر یا فراتر از خالق داشته باشد – که این در مورد خدا که علم تمام است، محال است- یا این علم به او آموخته شود. به عنوان مثال شغل تعمیرکاران دستگاههای مختلف را در نظر بگیرید. تعمیرکار به خودی خود و بدون آموزشهای لازم امکان ندارد که بتواند دستگاهی را تعمیر کند، ولی زمانی می تواند دستگاهی را تعمیر کند که اطلاعات تعمیر و عیب یابی از سوی سازنده به او داده شود و یا آنقدر علمش زیاد باشد که بداند سازنده دستگاه چگونه آنرا ساخته است. در مورد انسان که پیچیده تر از هر دستگاهی است قطعا این مساله پیچیده تر خواهد بود.
خلاصه کلام آنکه اگر کسی بخواهد راهنمایی برای ما در این دنیا برای رسیدن به کمال ما بفرستد، جز خدا کسی نمی تواند آنرا برای ما بفرستد و آنچه او فرستاده همانا دین است که ادیان الهی با نامهای متفاوت همه یک روح را دارند که بر پنج اصل استوارند:
با نگاهی عمیق به اصول قوق در می یابیم که این اصول، فطری هستند و پذیرفتن آنها برای یک انسان حقیقت طلب چندان مشکل نیست.
برای آنکه از اطاله مطلب خودداری کرده باشم، مقدمه را به همینجا ختم می کنم و در قسمتهای بعدی بیشتر به دین و وجوه آن خواهم پرداخت.
هیچ فردی به حساب و کتاب آخر فراخوانده نمی شود، مگر آنکه حداقل یک بار در طول هر زندگی زمینی موقعیت اشنایی با تعلیمات واقعی الهی را یافته باشد. هر کس حداقل یک بار در طول هر زندگی، با حقیقت الهی-هرچند ممکن است تنها یک لحظه باشد- مواجه می شود و استفاده از این موقعیت ها بستگی به هوشیاری و انتخاب خود شخص دارد. از این فرصتها که برای یافتن حقیقت الهی به شخص داده می شود، مرتبه ای از اتمام حجت است. این فرصتها تا آنجا تکرار می شود که شخص کاملا در یابد که در اینجا وظایفی بر عهده دارد و برای رسیدن به کمال روحی باید به این وظایف عمل کند. پس باید مراقب بود و نگذاشت این فرصتها از دست برود. درست است که در هر زندگی لاقل یک بار فرصتی برای راه بردن به حقیقت فراهم می آید، اما درک چنین موقعیتی مستلزم توجه انسان است. حقیقت، ممکن است چندان آشکار نباشد و برای درک آن لازم آید کندکاوی صورت گیرد یا چنان گذرا باشد که می بایست فورا آنرا گرفت. ما همگی درباره خدا تعاریف فراوانی شنیده ایم. اگر از آنچه شنیده ایم وجودش بر ما ثابت نمی شود، این تحقیق بر عهده خود ماست که در یابیم آیا واقعا او وجود دارد یا خیر. البته انسان می تواند شانه از زیر بار این وظیفه خالی کند، اما باید بداند که عواقب این اهمال مستقیما به خود او بر می گردد. هر کس با صداقت و بدون تعصب و به دور از انجماد ذهنی و فکری خدا را بخواند، محال است که خداوند آثارش را به او ننماید. به محض اینکه یک قدم در راه او بردارد، او در را به رویش خواهد گشود.
خواندن کتاب راه کمال از دکتر بهرام الهی که یک پزشک هستند را به همه دوستان توصیه می کنم.
«عوامل تعیین کننده در فرایند تحول عبارتند از انتخاب صحیح، داشتن پشتکار و کمک مبدا. اگر کسی از اصول اصیلی که باید بر آنها تکیه کند، بی خبر باشد و نداند چه راهی صحیح است، ولی نیتش خالص باشد، خداوند طوری فراهم می کند که نیتش بی نتیجه نماند و به وقت مناسب و از طریقی که خود صلاح می داند او را در مسیر تعلیماتش قرار دهد. در این جریان، اصل و اساس، نیت است و نیت خالص در هر کاری، رضای او را خواستن است...» بله! و این عبارات تصدیق کننده همان عبارتی است که خدا در قران فرمود که هر چیزی را که خلق کردیم سپس هدایتش کردیم. مگر امکان دارد خداوند موجودی را خلق کند و او را در مسیر کمالش هدایت نفرماید. اگر کسی به این مساله مشکوک باشد، به عدالت خداوند شک کرده است. باید فقط هوشیار بود و انتخاب صحیح انجام داد.
سلام
من دوباره مینویسم. قصد دارم تا با نوشته های جدید که سعی در بحث پیرامون این سوال بزرگ و اساسی «ز کجا آمده ام کجا هستم و به کجا میروم؟» بنگارم. هر چند وجود سراسر خطا و آلوده به گناه من مانع از درک بسیاری از مطالب می شود، اما سعی دارم در این باره بخوانم و تا حد امکان بنویسم. حرفهایی که مینویسم لزوما حرفهای من نیست و برداشتهای گوناگون از مطالب مختلف و احیانا آمیخته با گمانههای عقلی من است. من را با نظرات خودتان راهنمایی کنید.
یا حق