سقراط


این داستان نمی‌دونم واقعیه یا نه. ولی خوبه تا آخرش بخونین!

 

در یونان باستان، سقراط به دانش زیادش مشهور و احترامی والا داشت. روزی یکی از آشنایانش، فیلسوف بزرگ را دید و گفت:

”سقراط، آیا می‌دانی من چه چیزی درباره دوستت شنیدم؟“

سقراط جواب داد: ”یک لحظه صبر کن، قبل از اینکه چیزی به من بگویی، مایلم که از یک آزمون کوچک بگذری. این آزمون،  پالایش سه‌گانه نام دارد.“

آشنای سقراط گفت : ”پالایش سه‌گانه؟“

سقراط جواب داد : ”درست است، قبل از اینکه درباره دوستم حرفی بزنی، خوب است که چند لحظه وقت صرف کنیم و ببینیم که چه می‌خواهی بگویی.

اولین مرحله پالایش حقیقت است. آیا تو کاملا مطمئن هستی که آنچه که درباره دوستم می‌خواهی به من بگویی حقیقت است؟“

آشنای سقراط جواب داد : ”نه، در واقع من فقط آن را شنیده‌ام و...“

سقراط گفت : ”بسیار خوب، پس تو واقعا نمی‌دانی که آن حقیقت دارد یا خیر. حالا بیا از مرحله دوم بگذر، مرحله پالایش خوبی.

 آیا آنچه که درباره دوستم می‌خواهی به من بگویی، چیز خوبی است؟“

آشنای سقراط جواب داد : ”نه، برعکس...“

سقراط گفت : ” پس تو می‌خواهی چیز بدی را درباره او بگویی، اما مطمئن هم نیستی که حقیقت داشته باشد. با این وجود ممکن است که تو از آزمون عبور کنی، زیرا هنوز یک سوال دیگر باقی مانده است که  مرحله پالایش سودمندی است . آیا آنچه که درباره دوستم می‌خواهی به من بگویی، برای من سودمند است؟“

آشنای سقراط جواب داد : ” نه، نه حقیقتا.“

سقراط نتیجه‌گیری کرد: ”بسیار خوب، اگر آنچه که می‌خواهی بگویی، نه حقیقت است، نه خوب است و نه سودمند، چرا اصلا می‌خواهی به من بگویی؟“

اینچنین است که سقراط فیلسوف بزرگی بود و به چنان مقام والایی رسیده بود.

اما همین پالایش سه گانه باعث شد  که سقراط هیچوقت به ارتباط بهترین دوستش با همسرش پی نبرد.

 

نظرات 6 + ارسال نظر
من خودم و مسعود پنج‌شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 08:29 ب.ظ http://3tadoost.blogsky.com

سلام
داستان خیلی جالبی بود

بیخودی که به کسی فیلسوف نمیگن !

کریم شفائی پنج‌شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 09:23 ب.ظ http://www.jahanshahreman.persianblog.com

سلام دوست عزیزم!

"اگر نمی خواستی عاشق شوی، موهایت را چرا پریشان کردی؟"!

// راز این جادو را بر من بگشای،
ای ساحره سرزمین های بارانی عشق! //



کتاب شعر الکترونیکی " کریم شفائی " در آدرس:

www.jahanshahreman.persianblog.com

منتشر شد.

فقط کافی است وارد فضای وبلاگ شده و روی این سطر کلیک کنی:

اگر نمی خواستی عاشق شوی چرا موهایت را پریشان کردی شاعر کریم شفائی //
//
تا " تو را روی بال های بلندم بنشانم و
به آسمان هایی ببرم
که گردن آویز خدایش ستارگانی است که
نور از چشمان تو گرفته اند! "



می خواستم خواهش کنم سری بزنید و با نقطه نظرات خودتان مرا راهنمایی کنید.
من چشم انتظار عزیزان بزرگواری هستم که از بیان نقاط ضعف و قوت کار من مضایقه نکرده و مرا مدیون خود می کنند.
سپاسگزارم.

وحید شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 12:28 ق.ظ http://patroclus.persianblog.com

خیلی خدا بود، شاید برای همینه که می‌گن فیلسوف‌ها زیاد تو نخ کارای آدمای عادی نیستن و اون بالاها رو می‌بینن، ولی خوب خبر ندارن که آدمای به زعم اونا عادی چه‌ها که نمی‌کنن...
نمی‌دونم برداشت درستی می‌کنم یا نه، ولی این نشون می‌ده آدمی که بتونه در آن واحد با همه چیز ارتباط برقرار بکنه شاید اصلا وجود نداشته باشه (بابا فیلسوف!)

مهدی شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 01:05 ب.ظ http://onlysound.blogsky.com

خوب آدم خوبه بعضی وقتها به جای فیلسوف بودن منطق داشته باشه..وگرنه ....:))

سپهر شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 08:58 ب.ظ

داستان عجیبیه وقتی یک فیلسوف در مورد دوست همچین تفکری داره می شه به ارزش دوست و دوستی پی برد

پویان شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 11:37 ب.ظ

ما همچنان سگتیم عمو بهزاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد