وقتی اون چهره درهمش رو از دور دیدم فهمیدم که یه چیزیش شده. با وجودی که فقط در حد یک هم دانشگاهی میشناسمش ولی خب همین سلام و علیک مختصری هم که با هم داریم باعث شد وقتی اون قیافه رو دیدم نا خودآگاه واسش ناراحت بشم. روم نمیشد ازش چیزی بپرسم. جلو رفتم و با یه روبوسی سال نو رو تبریک گفتم. ولی معلوم بود که اصلا سال نو براش معنی نداره. ازش جدا شدم و اومدم این طرف و شروع کردم چایی خوردن. تو حال و هواش بودم که سعید اومد پیشم. سعید دوست صمیمی اونم هست
- سعید حسن امروز چشه؟
- نامزدش تو عید تصادف کرده و ...
- فوت شده؟
سر سعید با علامت تایید پایین اومد. یخ کردم! وای عجب غمی! اصلا نمیتونستم یه لحظه هم جای اون باشم و هیچ وقتم دوست ندارم باشم.
چند ساعتی از شنیدن این خبر میگذره ولی هنوزم دارم فکر میکنم که حسن داره چی میکشه...
بازم این شعر :
بیا تا قدر یکدیگر بدانیم.....که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم
بهزاد جان خیلی ممنون... امشب واقعا به خوندن همچین مطلبی احتیاج داشتم...
باز هم مرسی...