رفتی و آدمکها رو جا گذاشتی...


وقتی اون چهره درهمش رو از دور دیدم فهمیدم که یه چیزیش شده. با وجودی که فقط در حد یک هم دانشگاهی می‌شناسمش ولی خب همین سلام و علیک مختصری هم که با هم داریم باعث شد وقتی اون قیافه رو دیدم نا خودآگاه واسش ناراحت بشم. روم نمیشد ازش چیزی بپرسم. جلو رفتم و با یه روبوسی سال نو رو تبریک گفتم. ولی معلوم بود که اصلا سال نو براش معنی نداره. ازش جدا شدم و اومدم این طرف و شروع کردم چایی خوردن. تو حال و هواش بودم که سعید اومد پیشم. سعید دوست صمیمی اونم هست

- سعید حسن امروز چشه؟

- نامزدش تو عید تصادف کرده و ...

- فوت شده؟

سر سعید با علامت تایید پایین اومد. یخ کردم! وای عجب غمی!‌ اصلا نمیتونستم یه لحظه هم جای اون باشم و هیچ وقتم دوست ندارم باشم.

چند ساعتی از شنیدن این خبر می‌‌گذره ولی هنوزم دارم فکر می‌کنم که حسن داره چی می‌کشه...

 

بازم این شعر :

بیا تا قدر یکدیگر بدانیم.....که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم

نظرات 1 + ارسال نظر
پویان سه‌شنبه 18 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 12:54 ق.ظ

بهزاد جان خیلی ممنون... امشب واقعا به خوندن همچین مطلبی احتیاج داشتم...
باز هم مرسی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد